|
خدا هر سال نشان لیاقتی به تو می دهد.
نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است،
خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود، و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد،آیینه ها اما دروغ می گویند.
دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند ، زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.
دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد ،
کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد...
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود.
اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
ادامه مطلب
خدايا!
مارو ببخش،
كه در كار خير
يا "جار" زديم...
...
[ سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب: , ] [ 11:21 ] [ پری یاس ]
خدایا ….
خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم !
شب بیا باهم بریم سراغشون ….
من نشونت میدم ؛
تو ببخششون !!!
با تشکر از امیر عزیز به خاطر این پیام زیبا
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حاليکه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميکرد تا شايد سرماي برفهاي کف پيادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد.
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميکرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حاليکه يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، ميدانستم که با خدا نسبتي داريد!
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد..
استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان
عید بر شما مبارک
به دنبال خدا نگرد ؛
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ،
لابلای کتاب های کهنه نیست...
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد .آنجا نیست!
خدا در دستی است که به یاری می گیری .
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی .
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته .
در قلبیست که برای تو می تپد...
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده.
خدا در قلبی است که شاد میکنی...
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:
"با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند"
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، ن همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم...
ادامه مطلب
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردندو وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : "من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد"
ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 5 صفحه بعد
.:
Weblog Themes By
Pichak
:.
|
|