پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!!!! 1 . به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید . ادامه مطلب معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد :" سارا…" دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت :" بله خانم؟" بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
جرج برناردشاو سلام بی احساس... مرا یادت هست؟ من هر روز در میان لحظههایم تکرارت میکنم... میدانی چندیست دارم عکسهایت را میبوسم ،... آرامم میکند... نمیدانم چرا اینگونه ساده، دلم خود فریبی میکند... بی احساس مرا یادت هست؟ مرا در لابلای خاطرههایت پنهان کردهای شاید... من اما... دارم به غروب خویش نزدیکتر میشوم... غروبی که هیچ سحر گاهی بیدارش نمیکند... بی احساس کاش احساست برگردد... هرچند دیر میشود در آخر... اما... من در آنسوی بیکسی هم میکنمت باور... با تشکر از امیر عزیز به خاطر این متن زیبا |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |